صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
ماتریالیسم تاریخی و نظریه «از خود بیگانگی انسان»( 10)*
بخش پایانی - پاسخی به یک نقد
این پاسخی است به مقاله ی «ادای سهمی... به «آگاهی خودبخودی بورژوایی و آگاهی طبقاتی کمونیستی کارگران»(1) ... نوشته ف- فرخی. این نوشته مدتی پس از دریافت مقاله فرخی نگارش یافت ولی بنا بدلایلی که مجال بازگویی آن در اینجا نیست، نشر آن همچون مانده ی بخش های این مقاله به عقب افتاد.
ضمنا من از این دوست، به خاطر توجه و عنایتی که به این مقاله کرده و به تحلیل و نقد بخشی ازآن دست زده بود، صمیمانه تشکر میکنم.
روش مارکس
«در آنجا خاطر نشان کردم که بحث من فقط برداشت من از درک مارکسی قضیه است، اینکه چگونه
مارکس این مقوله ای را که از نسلهای متفکر قبلی به ارث رسیده بود، گرفته، تکامل داد و به پایه ای مادی ـ تاریخی رساند ..» و...
«البته همینجا دوباره یادآور میشوم که اساس بحث من درک مارکسی از موضوع را شامل میشود و نه هیچ گروه یا دسته مشخصی را و فقط و فقط حاصل مطالعات شخصی در آثار بنیانگذاران سوسیالیسم علمی میباشد.»
«یکم: اینکه همانطور که دوستمان هم اشاره کرده اند این بخش از دریافت مارکسیستی، همانند اکثر دیگر مفاهیم آن، مورد استفاده و یا احتمالأ سوء استفاده گروه یا دسته جاتی بوده است، اما این هیچگونه مناسبتی با دریافت خود کارل مارکس که در اینجا مد نظر است ندارد.»
نخست اینکه برخی دوستان مارکسیست( یا مارکسیست- لنینیست) ما سعی دارند به «دریافت خود مارکس» واحتمالا به هر چه از آغاز تا پایان بوسیله مارکس نگاشته شده وفادار باقی بمانند از یک نظر امری مثبت و از نظر دیگر امری منفی است.
مثبت است زیرا موجب آن میشود که برداشتها درچارچوب و حدو حدود اندیشه خود مارکس محصور گردد و از تحریفاتی که برخی تفاسیر در اندیشه های مارکس داده اند، دوری شود و قسمتهایی که برای بورژوازی پذیرفتنی است به زیان قسمتهای دیگر(و یا حذف کامل این قسمتها) که محتوی انقلابی اندیشه مارکس را تشکیل میدهد، برجسته نگردد. با وفاداری به درک مارکسی که علی القاعده نباید تنها در این مسئله «بیگانگی» باشد، و باید دیگر مفاهیم آن و در حقیقت مفاهیم اساسی فلسفی، اقتصادی و سیاسی اندیشه مارکس مانند ارزش اضافی، طبقات آنتاگونیست، مبارزه طبقاتی، انقلاب قهری و دیکتاتوری پرولتاریا را نیز در بر گیرد، برخی دوستان صدیق مارکس ممکن است که بتوانند- و شاید برای دوره ای- هم به وجوه اصلی مفهوم«از خود بیگانگی» وفادار بمانند و هم به اهمیتی که مارکس برای قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا قائل بود. اما بی گمان این مدت تداوم نخواهد داشت.
اما از سوی دیگر منفی است به دو علت :
اول اینکه این روش با روش مارکس بیگانه است. مارکس یک تحلیل گر و منتقد برجسته اندیشه بود و به هر چیز نگاهی نقادانه داشت. تمامی فلسفه پیش ازخود بویژه فلسفه هگل و فوئرباخ را نقد کرد و نسبت به آن برخورد متضاد در پیش گرفت. تمامی اندیشه اقتصادی پیش از خود را نقد و بررسی عمیق کرد و جایگاه هراقتصاد دانی، اندیشمند و ژرف بین، مبتذل و سطحی نگر را مشخص کرد و...
او این روش را در مورد نزدیکترین دوستان و ساده ترین مسائل نیز بکار میبرد. در نامه به انگلس و در پاسخ انتقادهای او به مارکس در مورد شکهای توضیح برخی مقوله های اقتصادی در سرمایه چنین مینویسد:
« اما در مورد توضیح شکل ارزش، من هم اندرز تو را بکار بسته و هم بکار نبسته ام تا در این مورد نیز یک موضع دیالکتیکی اتخاذ کرده باشم.»( نامه نگاری های مارکس و انگلس درباره سرمایه، نامه مارکس به انگلس 22ژوئن1867، سرمایه، ترجمه فارسی، بخش پایانی، تاکیدها از من است).
تحقیق و بررسی میکنم، تحلیل و نقد میکنم، بخشی را میپذیرم و بخشی را دور میافکنم. چنین است روش مارکس.
همچنین مارکس این روش را نه تنها در مورد دیگران، بلکه در مورد اندیشه خود نیز بکار میبست. از این رو اندیشه و«دریافت خود مارکس» اندیشه ثابتی نبوده، بلکه با تحقیقات مداوم علمی، در پیوند نزدیک با پیشروترین عناصر طبقه کارگر و شرکت وی در مبارزه طبقاتی جاری کارگران و توده های زحمتکش، تغییرات پر شماری پشت سرگذاشته است.
گاه در نقد انقلابی اندیشه نظری پیشین و یا کنکاش های تئوریک خود دچار تغییر میشود. چنانکه پس از عمیقتر شدن دانش مارکس از مقوله های اقتصادی، مارکس بجای صحبت از اینکه کارگر ارزش« کار» خویش را میفروشد مفهوم ارزش« نیروی کار» را بکار برد. گاهی در وابستگی به شرایط عینی و تکامل مبارزات و تجارب بدست آمده تغییر میکند. مثلا پس از کمون پاریس و تصرف قدرت به شکل قهر آمیز و نیاز به دیکتاتوری کارگران نسبت به دشمنان خویش، مارکس و انگس در مقدمه ای به مانیفست حزب کمونیست، تنها 20 سال پس از انتشار آن، آن را در برخی قسمتها «کهنه»اعلام کردند. همچنین است دریافت مارکس از مفهوم بیگانگی. این دریافت نیز دریافت ثابتی نبوده، بلکه چنانکه دوستمان میگوید مثلا در گروند ریسه نسبت به دریافت های پیشین دچار«جرح وتعدیل» شده است.
و دوم نتیجه ای است که میتوان از نکات بالا گرفت و آن اینست که اندیشه ای که بر ذات پر تحرک و تغییر پذیر خویش صحه میگذارد و مولفش آن را بدینسان در برخورد به دیگران و به خویش، پیگیرانه تغییر میدهد، نمیتواند پس از او و با تغییرات واقعیت و تکامل توانایی های شناخت انسان تغییر نکند. بنا به گفته مارکس، اندیشه ای که نسبت به خویش برخوردی نقادانه و انقلابی در پیش نگیرد اندیشه ای انقلابی نیست.(نگاه کنید به بخش اول ایدئولوژی آلمانی و نیز «درباره دیالکتیک هگل» در دست نوشته های اقتصادی- فلسفی و هجدهم برومر لوئی بناپارت)
مثلا تغییر و تکوین اقتصاد سرمایه داری از مرحله رقابت آزاد به مرحله امپریالیسم که در زمان مارکس تجربه اش موجود نبود، تکوین مقوله های اقتصادی مارکسیستی را ضرورتی مطلق ساخت. و یا برپایی حکومت های دیکتاتوری پرولتاریا در روسیه و چین، شناخت مارکسیستها را به پیش برد و در نتیجه بسط و تعمیم دادن و یا تکوین مقوله هایی را ضروری ساخت که مارکس عمدتا به یاری تجربه محدود کمون پاریس آنها را تدوین کرده بود.
به هر حال چنین تغییراتی نمیتواند عناصری نوین به آن وارد نسازد وبرخی عناصر آن را به نفع عناصر دیگر کم و زیاد و یا حذف نکند. اگر ما دگرگونیهای شرایط و تکامل مبارزات طبقه کارگر و توده های زحمتکش را مد نظر نداشته باشیم، و آنچه در اندیشه هایمان باید تغییرکند را نبینیم، آنگاه تغییرات واقعیت را بدرستی بازتاب نخواهیم کرد و در بند گفته ها، بدون در نظر گرفتن شرایط تاریخی و لزوم تغییرات آن، گرفتار خواهیم شد. از یاد نبریم که مارکس و انگلس تئوری ها و دانش خویش را، نه آموزشی دگم، که «راهنمای عمل» نامیدند.
و اما دو نکته دیگر:
اول- آنچه نسلهای متفکر قبلی بویژه در قرون وسطی در باره«بیگانگی» گفته اند اساسا به چیزی به نام دو پارگی انسان و متخاصم بودن روابط میان انسانها مربوط بوده است. بیشتر این متفکران بر این بوده اند که انسان در جستجوی رفع دوگانگی و وحدت با خویش است. آنان این دو گانگی و رنج های پیامد آن را، نتیجه دور شدن از یگانگی با یک «ذات» ماورایی «قدسی» دانسته اند. بیشتر این کسان تا خود هگل یا عارف بوده اند و یا گرایشی عرفانی داشته اند.( در ایران ما متصوفین جز این چیزی نمیگویند. اوج این دیدگاه، مولوی این «شاکی جداییهاست»).
اگر ما از عرفان گرایی این نسلها چشم به بپوشیم و مسئله را به عنوان تضاد درونی انسان و میان انسانها طرح کنیم و آنرا از کانونی ذهنی به کانونی عینی انتقال دهیم، آنگاه پی میبریم که اولا تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید، بنیان اساسی تضاد میان انسانهاست و دوما، این عمدتا جوامع طبقاتی- که در درجه معینی از رشد نیروهای مولد و مناسبات تولید پدیدآمدند- هستند که به تضاد میان انسانها، ماهیتی متخاصم میبخشند و دو پارگی و مبارزه درونی انسان را که بازتاب جهان بینی های طبقات متخاصم و تضادهای عینی طبقاتی است، بغایت درد آلود و رنج آور میکنند.
با از بین رفتن جوامع طبقاتی و تولد انسان های با فرهنگ، ماهیت متخاصم تضاد میان انسانها، از میان انسانها بطور کلی رخت بر خواهد بست و تضاد درونی انسان ماهیت طبقاتی خود را از دست خواهد داد. اما نه تضاد میان انسانها از میان خواهد رفت و نه تضاد درونی انسان. یگانگی مطلق انسان و انسانها (یا انسان با ذات و سرشت خود) افسانه ای بیش نیست و در پرتو دیالکتیک غیر قابل تصور است. ممکن است که آنگاه که ما دوپاره هستیم آرزوی وحدتی شیرین را داشته باشیم، اما زمانی که به این وحدت دست یافتیم هیچ معلوم نیست که این وحدت درونی شیرین را به آرزوی جنب وجوش ها، طوفانها و نبردها، قربانی نکنیم.
و دوم- گرچه تعبیر و کاربرد کلی مفهوم بیگانگی بوسیله مارکس بیانی مادی - تاریخی نسبت به دریافتهای هگلی یا فوئر باخی به این مفهوم میبخشد. اما این مفهوم تنها به آن کاربرد کلی محدود نشده و تبعات معنوی ویژه ای (همچون بیگانگی با یک ذات نوعی که خواه ناخواه باید پیشین فرض شود) با خود حمل میکند که در نفس خود، غیر تاریخی هستند. این آن چیزی است که مارکس بزودی از آن گسست میکند.
یگانگی و شکاف
« دوم: اینکه ما لااقل این را به مارکس مدیونیم که او را نه با شقه شقه کردن به، آنگونه که متأسفانه مرسوم شده است، مارکس جوان و پیر! و یا مارکس فیلسوف و سیاسی و یا انواع و اقسام دیگر، بلکه از طریق دیالکتیکی که از خود او آموخته ایم، او را در کنش یک انسان( البته انسانی نابغه) با مواد تاریخأ مشخص در اختیارش و در بحبوحه ای معین و در تکاملش در این کنش و غیره در نظر بگیریم.»
دوم: در این تردیدی نیست که هر انسانی از آغاز زندگی تا پایان یا مرگ، یک واحد کل به شمار میآید. خواه آن را بعنوان یک فرایند جسمی بشمار آوریم، خواه به عنوان یک فرایند معنوی. اما هیچ پروسه کلی جسمی یا اندیشه ای نیست که شکافته نشود و به دوره ها و مراحل تقسیم نشود. تکوین هر حرکت جسمی انسان، نوزاد، کودک، نوجوان، جوان، میانسال و پیری، دوره ها، مراحل و شکلهای کیفیتا متمایزی است که یک واحد کل در زندگی خود می پیماید. این ها صرفا تغییراتی کمی نیستند بلکه تغییراتی کیفی هستند. تبدیل هر کدام از این دوره ها به دیگری با جهش و گسست از دوره پیشین استوار است. گسستی که در عین حال به دوره پیشین پیوسته است و برخی چیزهای گذشته را تجزیه و در ساختار نوین خویش ترکیب میکند.
همین امر در مورد تکوین پروسه اندیشه یک انسان راست در میآید. اندیشه هر انسانی از آغاز شکل گیری تا پایان یک پروسه، یک کل است. اما این اندیشه در سیر تکوین خود به دوره ها و مراحل، به تغیرات کمی و تغییرات کیفی معین تقسیم میشود و سرشار از گسستها و جهش ها است. برای نمونه میتوان به دوره های متفاوت زندگی برخی اندیشمندان همچون ارسطو، کانت پیش از فلسفه نقدی و پس از آن و یا دوره های مختلف زندگی هگل نگاه کرد.
این امر در مورد مارکس که اوج گاه و نقطه تاریخی تبدیل سیلانهای اندیشه های پیشرفته بورژوازی در زمینه های فلسفه، اقتصاد، سیاست و سوسیالیسم به ضد خویش یعنی اندیشه های پرولتاریا است و پروسه بی نهایت پیچیده ای را طی کرده است، بسی بیشتر از هر کسی صادق است.
ما با توجه به دوره ها و مرحله های گوناگون اندیشه وی و در نظر گرفتن گسستها و پیوستها، به سیرتکوین او نزدیک تر میشویم. اینکه او چگونه در دوران پر تلاطم انقلاب های اروپا و پیشرفت مبارزات طبقه کارگر و اوج این تلاطمات یعنی کمون پاریس همواره پوست میاندازد و نو میشود و اندیشه های خویش را غنی، جامع و روشنتر میسازد.
تکوین اندیشه مارکس در فهم دانش اقتصاد سیاسی نیز همین پروسه را نشان میدهد. دست نوشته های اقتصادی - فلسفی، تقریبا نقطه آغازین آمیزش فلسفه و اقتصاد است. در ادامه، مفاهیم فلسفی با مفاهیم اقتصادی آمیزش بیشتری یافته و به مرور در این مفاهیم تحلیل میروند. مفاهیم اقتصادی نوین جایگزین مقاهیم فلسفی گرفته شده از فیلسوفان پیشین میشود. فلسفه در اقتصاد تحلیل میرود. دیالکتیک هگلی که در کتاب علم منطق وی به اوج خود میرسد، دراقتصاد بکار افتاده و دیالکتیک تکوین واقعیت زنده و مقوله های اقتصادی آفریده شده بر آن پایه، میگردد. در حالیکه بسیاری چیزهای منطق هگل بکار گرفته میشود، بسیاری چیزها حذف و بدور ریخته میشود و در نهایت چیزی نوین خلق میگردد.
همه ما این گفته مارکس را در مقایسه انقلاب های بورژوایی قرن هیجدهم وانقلاب های پرولتاریایی قرن نوزدهم خوانده ایم:
«انقلاب های پرولتاریایی، برعکس، مانند انقلاب های قرن نوزدهم، همواره درحال انتقاد کردن از خویشند. لحظه به لحظه از حرکت باز می ایستند تا به چیزی که به نظر میرسدانجام یافته است دوباره بپردازند و تلاش خویش را از سر گیرند.»( مارکس، هیجدهم برومرلویی بناپارت، مترجم باقر پرهام، نشر مرکز 1377، ص19).
نمیتوان «همواره در حال انتقاد کردن از خویش» بود اما هیچ چیز را تغییر نداد و یا حذف نکرد.
«سوم : اینکه در یک مبحث تا زمانیکه درک خود را از آن ارائه نداده ایم نمیتوانیم بشکلی شایسته استفاده صحیح یا اشتباه دیگران را از آن باثبات برسانیم.»
سوم: در یاد داشتهای همان نوشته به این مسئله اشاره شده که در پیوستی به پایان بخش یکم نقدی از مفهوم بیگانگی ارائه شده است. در این پیوست من تلاش کرده بودم تا این مفهوم را خواه در شکل نخستین آن و خواه در کاربرد های بعدی آن مورد بررسی قرار دهم.
«اگر این تکه از بحث ایشان را اینگونه درک کنیم که مارکس آن دوره بخصوص، مارکسی بود که تازه با فلسفه اتمام حجت کرده (بعنوان هگلی جوان سابق) و هنوز حدودا دو سالی بیشتر از مطالعات اقتصاد سیاسی او نگذشته بود و اثر او نیز طبیعتأ حال و هوای همین شرایط را بازتاب میکرده، در این صورت مشکل خاصی پیش نمیآمد.»
این نکته درست است و بخشی از منظور نوشته به شمار میآید. مارکس یادداشتها، مارکسی است که «حال و هوای شرایطی» را داشته که تازه از هگلی های چپ بریده بوده و در میانه راه تبدیل اندیشه فلسفی به اندیشه اقتصاد سیاسی بسر میبرده است. اما تایید تاثیر«حال و هوای این شرایط» بر مارکس، بخودی خود این نکته را در بر دارد که آثار بعدی در «حال و هوای» دیگری نوشته شده و طبعا تغییرات معینی کرده است.
نقد انقلابی- سیاسی
«اما اگر اینرا در تقابل اقتصادی ـ فلسفی بودن و سیاسی ـ انقلابی نبودن ذکر کرده باشند( چیزی که بنظر میرسد احتمال قویتری را دارا باشد)، در آنصورت لااقل دو اشکال اساسی بر آن وارد است. الف ـ مطلبی که اینگونه فلسفه را رادیکالیزه میکند و با این حدت به نقد اقتصاد سیاسی می نشیند نمیتواند سیاسی ـ انقلابی نباشد. ب ـ مارکس مفهوم کار بیگانه شده را در دستنوشته های اقتصادی و فلسفی به مالکیت خصوصی و از آنجا به تضاد کار و سرمایه و سپس حل این تضاد توسط جنبش کمونیستی بسط میدهد.»
در متن مقاله آمده که مارکس از دست نوشته های اقتصادی- فلسفی به اقتصادی- سیاسی گذر میکند. اما این به این معنی نیست که دست نوشته ها و یا برخی نوشته های پیش از آن، سیاسی- انقلابی نیستند.
نقد سیاسی- انقلابی امری نسبی است. نقد مارکس از نظام سرمایه داری پیش از نگارش دست نوشته ها، مثلا گامی درنقد نظریه «فلسفه حق» هگل و نسبت به نقد هگلی های جوان ، نقدی انقلابی- سیاسی است. همینطور این نقد در دست نوشته ها.. نیز نقدی انقلابی است. اما زمانی که نقد مارکس با گذر از فلسفه به اقتصاد و با طرح نظریه ارزش اضافی و استثمار کارگران، روشنتر، عمیقتر و ژرفتر میشود، نقد دست نوشته ها... آن شفافیت و روشنی خود را که نسبت به آثار هگل و فوئر باخ و هگلی های چپ دارا بود، نسبت به این پله جدید تکوین اندیشه مارکس، از دست میدهد. آثار پس آن و بویژه آثاری که پس از گسترش مطالعات اقتصادی مارکس نگارش یافت، شفافیت و روشنی بیشتری داشتند و نقدی عمیقتر و پالوده تر بودند. این در مورد اندیشه خود مارکس است. ولی برجستگی که مارکسیسم غربی، چپ نویی ها، پسامدرن ها و نیز ترتسکیست های رنگارنگ به دست نوشته ها ... داد، به نفع نقد انقلابی سیاسی و «شفافیت و روشنی» نبود بل برعکس به نفع «تارو کدر» کردن پیشرفت مارکس و به نفع رفرمیسم بود.
کار از خود بیگانه و ارزش اضافی
«صد البته که هرچه جلوتر میرویم درک مارکس شفافتر و صیقلی تر شده و صد البته که مبحث ارزش اضافی جایگاه خاصی در این رابطه پیدا میکند، اما این ذره ای از پایه ای بودن مقوله بیگانگی کار نزد او نمیکاهد بلکه برعکس، خواننده دقیق اساس و ماده خام تئوری اضافه ارزش مارکس را میتواند در اثار جوانیش بخصوص اثر یادشده پیدا کند.»
وقتی چیزی«شفاقتروصیقلی تر» میشود تغییر کرده است؛ یعنی پله پیشین نسبت به پله نوین کمتر شفاف و کمتر صیقلی است. نمیتوان «شفافتر و صیقلی تر» شد اما چیزی را تغییر نداد. «ماده خام» آنگاه که به ماده« پخته» بدل شود تغییر کرده است. ماده پخته «جهش» ماده خام به ضد خویش است. چیزی نمیتواند جایگاه «خاصی »در یک تئوری بیابد مگر آنکه در تناسب پیشین تغییری پدید آید و چیزی دیگر، جایگاه خاصش رااز دست بدهد. و اما «پایه ای بودن مقوله بیگانگی کار»:
نظریه ارزش اضافی علی الظاهر چیزی جز گسترش و تعمیق نظریه «کار از خود بیگانه» نیست که از شکل بدوی یک مقوله ی ترکیبی فلسفی- اقتصادی بدر آمده، از اضافات فلسفی رها شده و بر بستر علم اقتصاد سیاسی، شکل «پاکیزه» و تکامل یافته یک مقوله اقتصادی صرف را یافته است. «کار از خود (یا از کننده خود) بیگانه»، چیزی جز کاراضافی نیست که از تملک کننده آن خارج میشود و به تملک غیر در میآید. کار اضافی در کالا، یعنی یک ارزش مصرف- ارزش مبادله ای متجلی است که هم کار لازم درآنست و هم کار اضافی. ارزش مصرف در بازار تبدیل به ارزش مبادله ای میشود. بخشی از ارزش مبادله ای کار لازم است و بخشی کار اضافی. درارزش مبادله ای، کار اضافی شکل ارزش اضافی را بخود میپذیرد و ارزش اضافی در صورتی که مجددا در بهره وری از نیروی کار و افزایش خود بکار بیفتد، بصورت سرمایه در میآید. این روند استثمار نامیده میشود. استثمار یعنی نیروی کار دیگری را بخود کشیدن. یعنی کار دیگری را از خود او جدا کردن و دور کردن. یا هم ردیف با مفهوم «بیگانگی» یعنی کار دیگری را از خود او « بیگانه کردن» و بخود ملحق کردن. سرمایه، استثمار است.
اگر ما مفهوم ارزش اضافی را به عنوان یک مقوله اقتصادی و محور اساسی اقتصاد مارکسیستی دراقتصاد بپذیریم نیازی به مفهوم بیگانگی کار نداریم. «پایه ای» بودن مقوله بیگانگی نزد مارکس تنها به این معنی است که بخشی از آنچه کارگر تولید میکند یا کار اضافی، تبدیل به نیرویی مستقل میشود و این نیرو در شکل معین شرایط عینی کار یا ابزار و وسایل تولید ( سرمایه یا کار مرده ) بر کارگر (شرایط ذهنی کار یا کار زنده) مسلط میشود. برای چنین توضیحی ما نیازی به مفهوم « از خودبیگانگی» نداریم که تنها به این نکته مادی محدود نشده بل در زیر این نکته موارد و مشخصه هایی معنوی چون بیگانگی از ذات نوعی انسان را با خود حمل میکند. اینها میتواند به آن چیزی منجر شود که شد. یعنی محو آنتاگونیسم طبقاتی از تضاد میان کارگر و سرمایه دار و کلا طبقات متخاصم.
آنچه برای مارکسیسم انسان باور اهمیت دارد این نکته اساسی نیست که نیروی کار کارگر ارزشی بیش از ارزش پرداخت شده خویش برای سرمایه دار تولید میکند. این اهمیت ندارد که کار بیگانه شده یعنی سرمایه یا استثمار؛ بلکه این اهمیت دارد که کارگران و نه کارگران بلکه انسان از سرشت انسانی خودش بیگانگی پیدا کرده است. استثمار مهم نیست بلکه از خود بیگانگی مهم است. و این تنها ظاهر و شکل بیرونی قضیه است؛ زیرا این وسیله ای است برای تهی کردن مارکسیسم از وجوه انقلابی خویش و تبدیل آن به رفرمیسم .
تفاوت مارکسیستها و رویزیونیستها در برخورد به تغییرات اندیشه ی مارکس
وی ضمن اشاره به این جمله من که:
« این مفهوم [ از خود بیگانگی کار] در مباحث مارکس به مرور زمان و در پی کندن از مفاهیم فلسفی«هگلی» و «فوئرباخی» و گذر از مباحث مجرد و انتزاعی اقتصادی ـ فلسفی و همچنین پختگی مباحث، کمرنگ شد(در گروندریسه) و یا بکلی حذف گردید( در«سرمایه»).» کروشه از من است. چنین میگوید
«البته ایشان مطلع هستند که این هم طرز دریافتی از مسئله است مصطلح شده توسط گروه خاصی از چپ اروپایی، اما چون موضوع بحث ما نوشته ایشان است، اینرا همین گونه مطرح شده توسط ایشان می انگاریم و ثابت میکنیم که صحت ندارد. اما نخست دو نکته را باید تذکر داد:
یکم ـ شکی نیست که مارکس از اینکه مجبور به استفاده از اصطلاحات هگلی بود( بدلیل حاکمیت مطلق آنان در آن دوران بخصوص) نمیتوانست خرسند باشد، اما مفاد اینها نزد او چنان تغییری کرده بودند که از جنبه هگلیشان( یا فوئرباخیشان) فقط بخشهای خاصی باقی مانده بود، مثل همان سرنوشتی که نصیب دیالکتیک شد، و این هیچگونه دخلی به درک مارکسیستی از آنها ندارد. بلکه همانگونه که در بالا هم اشاره شد، باید در هر مورد بدنبال خود اصل دریافت بود نه کپی های ناشیانه و مغلوط از آن.»
نخست بگوییم که فراوانند کسانی که معتقدند اندیشه مارکس دچار تغییراتی شده است. اما برخی از اینان این تغییرات را مثبت میدانند و برخی منفی. برخی ها مانند مارکسیسم غربی یا چپ نو و پسا مدرن ها ظاهرا دوره اول (یا مارکس جوان) را برجسته میکنند اما انقلابی ترین چیزهای آن دوره و همچنین دوره دوم را حذف میکنند. اینان داد و فریاد آثار نخستین سر میدهند اما این نکته که مارکس با روشنی تام میگوید «تئوری همینکه در توده ها نفوذ کند به نیروی مادی تبدیل میشود»، نقد عملی یا «انتقاد سلاح» مقاله گامی در نقد فلسفه حق هگل را که در دوره اول نگاشته شده است و دیکتاتوری پرولتاریا را در دوره دوم بکلی حذف میکنند. برخی ها چون تمامی لنینیستها و مائوئیستها دوره دوم را برجسته میکنند. ضمن آنکه به بهترین، روشنترین و انقلابی ترین اندیشه های دوره اول نیز وفادارند. نکته اساسی اینست که آنان که دوره دوم را بنفع دوره اول حذف میکنند چیزی از اندیشه انقلابی مارکس باقی نمیگذارند. ولی آنان که دوره دوم را نسبت به دوره اول برجسته میکنند، تمامی اندیشه انقلابی دوره اول را حفظ میکنند.
افزون براین دو گروه، برخی کسان نیز هستند که مفهوم بیگانگی را قبول ندارند ولی اینان هم چونان هواداران مفهوم بیگانگی، نه از وجوه روشن و سیاسی- انقلابی دوره اول چیزی باقی میگذارند و نه از وجوه انقلابی دوره دوم. مثل برنشتین و کائوتسکی . (خواننده میتواند به بخش هشتم این نوشته نیز که در مورد برخورد متفاوت لنین و پیروان نظریه ی بیگانگی به انترناسیونال دوم است نیز رجوع کند).
دوم اینکه در نکته بالا، بدرستی بر«ناخرسندی» مارکس از کاربرد اصطلاحات هگلی و فوئرباخی- اصطلاحاتی که مباحث را گنگ و کدر میکند- انگشت نهاده شده است. این امر منجر به حذف همواره بیشتر این واژه ها و مفاهیم از متون مارکس میشود.
و سوم و مهمترین نکته : این قیاس دوستمان که باقی ماندن بخشهای خاصی از مفاهیم هگلی (مانند مفهوم بیگانگی با تغییراتی که در مفاد این مفهوم نزد مارکس شد ) را با سرنوشتی که نصیب دیالکتیک شد (یعنی در دیالکتیک نیز برخی عناصر حفظ شد و برخی حذف شد) یکسان به شمار میآورد، قیاسی نادرست است.
دیالکتیک، قانون تغیر و تحول اشیاء و پدیده ها درجهان است. نجات آن از «محدودیتی» که هگل به آن تحمیل میکند و پالودن آن از «فلسفه بافی» و«عرفان گرایی» نوع هگلی، آنرا به جایگاه شایسته آن یعنی قانون اساسی حرکت و تکامل طبیعت(جامعه و اندیشه) و مهمترین رکن اندیشه مارکسیسم تبدیل میکند. اما مفهوم بیگانگی به هیچ وجه چنین نقشی را در تکوین اندیشه مارکس و مارکسیسم ندارد. بیگانگی نه تنها و به هیچ وجه از ارکان اندیشه مارکسیسم محسوب نمیشود، بلکه زائد بر این تفکر است. در بخش هشتم همین مقاله در مورد آن صحبت شده است.
دوم ـ چون این بخش از بحث ایشان توسط دیگران نیز بعنوان برهان بر علیه این برداشت ـ که برخواسته از درک مادی تاریخ است ـ استفاده شده، لذا ما مجبور به آوردن نقل و قولهای فراوان از دو کتاب یاد شده توسط ایشان میباشیم و قبلأ از این بابت از خواننده پوزش میخواهیم.
در این باره که مفهوم بیگانگی تا چه حدود با درک مادی تاریخ یا ماتریالیسم تاریخی در پیوند است من دربخشهای پیشین این مقاله صحبت کرده ام و در اینجا دیگر به آن نمیپردازم.
گروند ریسه ومفهوم از خود بیگانگی کار
« پس آیا این صحت دارد که دریافت مارکس از مقوله بیگانگی کار در گروندریسه کم رنگ و در کاپیتال محو گردید!؟ خیر به هیچوجه. مثالهایی از گروندریسه: (متن این قسمت از نوشته فرخی که آوردن عباراتی از کتاب گروند ریسه است به بخش پایانی همین مقاله منتقل شد).
و تازه اینهمه را ما فقط بعنوان نمونه و فقط از یک جلد گروندریسه آوردیم. خواننده علاقه مند و دوستمان پیام دامون میتوانند با مراجعه مستقیم خود صدها مورد دیگر را پیدا کنند و به نتیجه گیری شخصی خود دست یابند. آنچه حاجت ما بود برآورده شد. البته ممکن است که برای خواننده ما باعث سردردی هم شده باشد، اما میبایستی که یکبار برای همیشه این موضوع فیصله مییافت که در گروندریسه تنها دریافت کار بیگانه کمرنگ نشده، بلکه وجب بوجب هرکجا که ضرورت بود به این درک پایه ای رجعت داده شده است.»
«صدها مورد دیگر» اغراق آمیز است . تقریبا مهمترین بخشهای جلد یک نقل شده و در جلد دوم نیز در همین حدود کاربرد این مفهوم وجود دارد. در قطعات یاد شده عمدتا شکل «مادی» کاربرد آن وجود دارد که میتواند با مفاهیم هم ردیف جایگزین گردد . اما بیگانگی اشاره به بیگانگی صرف محصول از کارگر و یا تسلط شرایط کار بر کارگر نیست. بلکه وجوه و معانی دیگری بر آن مترتب است که تنها در یکی دوپاره ازجملات بالا وجود دارد. و اما کمرنگ شدن:
کمرنگ شدن، مفهومی نسبی است و تنها در نسبت به چیزی دیگر معنا و مفهوم مییابد. کمرنگ شدن چیزی یعنی پر رنگ شدن چیزی دیگر. آیا در کتاب گروند ریسه کاربرد و روشن کردن مفهوم ارزش اضافی پر رنگ است یا مفهوم «بیگانگی»؟ آیا آنچه بر این کتاب تسلط تقربیا مطلق دارد مفهوم ارزش اضافی است یا مفهوم بیگانگی؟
در مقاله کار از خود بیگانه که حجم آن بسیار ناچیز است مفهوم بیگانگی چون مفهوم مطلقا مسلط خودنمایی میکند. در کتاب هزار صفحه ای گروند ریسه این مفهوم حتی درحد همان مقاله نیز بکار نمیرود. درمقاله بطور منظم و سیستماتیک به تحلیل مفهوم بیگانگی پرداخته میشود و سیرانکشاف آن(بیگانگی از ذات نوعی انسان، بیگانگی از خود و بیگانگی از دیگران) پیگیری و بخش مهمی به مفهوم انسا ن شناسانه «ذات نوعی» اختصاص می یابد. اما در گروند ریسه، فصل یا بخشی که تحلیل منظم تر(سیستماتیک)، بسط یافته تر و عمیقتر مفهوم بیگانگی باشد وجود ندارد و این مفهوم در معنای کلی و مادی آن( و بندرت در معنای بسط یافته آن به بیگانگی از ذات انسانی) در بند هایی مجزا در گوشه و کنار کتاب پخش است. بجای آن مفهوم ارزش اضافی مفهومی است که از آن، تا جایی که گروند ریسه را کتابی ویراسته به حساب آوریم، بطور منظم تجزیه و تحلیل شده است.در مقاله، مفهوم بیگانگی هنوز نسبت به مفاهیم اقتصادی از استقلال نسبی برخوردار است. چندان که بدون کاربرد این مفهوم، مفاهیم اقتصادی مورد نظر نمیتواند تحلیل شود. در گروند ریسه مفهوم بیگانگی با مفاهیم و مقوله های اقتصادی آمیزش یافته و درهم شده است، چندان که بدون مفاهیم اقتصادی این مفهوم بی معنا میشود. در مقاله حذف مفهوم بیگانگی و از خودبیگانگی مقاله را بدون منطق و جهت میکند. در گروند ریسه و در بیشتر باز گفت ها ی کتاب که در بالا آمده حتی اگر این مفهوم حذف شود و جای خود را به مفاهیمی همردیف مثل «تبدیل» یا «استقلال» ( که در خود مقاله نیز بکار رفته است) بسپارد که دیگر مفهومی فلسفی و انسان شناسانه بشمار نیایند وعواقبی بر آنها مرتب نباشد، مطلقا آسیبی به مفاهیم مورد نظر وارد نمیشود. منظور من از کمرنگ شدن چنین چیزی است.
«ضمنأ برای کسی که با آثار مارکس آشنایی حتی نسبی دارد، خواندن سطور گروندریسه حکایت از جرح و تعدیل و تداوم دستوشته های اقتصادی و فلسفی را دارد. وانگهی همانگونه که معرف حضور همگان است و یا لااقل مارکس خود مستقیمأ بیان کرده، مهمترین ابزار تحقیقی وی استفاده از انتزاع بوده که در گروندریسه و بخصوص در کاپیتال بشدت هرچه تمامتر از آن بهره مند شده است و نتیجه منطقی این عمل فرصت کمتر برای پرداختن به قوانین عام حرکت نیروهای اجتمایی است( که تحلیل کار بیگانه شده و مالکیت خصوصی منتجه از آن و فراروی کمونیستی، از این دسته اند). اما بیگانگی کار آنچنان نقش مرکزیی در دریافت او داشته که علیرغم اینهمه همانطور که ثابت شد، بارها و بارها به آن رجوع میکند.»
در مورد بخش اول این بند: بد نبود که دوست ما مینوشت که از نظر او چه چیز دست نوشته ها در گروند ریسه«جرح وتعدیل» شده است. بخش دوم به نظر من مبهم میآید. هرچند این درست است که مفاهیم اقتصادی درفصول اولیه سرمایه به گونه ای انتزاعی مطرح میشود، اما به مرور که مطلب پیش میرود مفاهیم انتزاعی، تشخصی عینی مییابد. و این شیوه مارکس است که در تحقیق از مشخص به مجرد میرود و درتشریح بالعکس، از مجرد به مشخص. اما هر گاه که مفهوم بیگانگی در چسبندگی به مفاهیم اقتصادی بکار رود، این مفاهیم نه حالت مشخص بل حالت انتزاعی تری مییابند. از این رو من این نکته ایشان را نمیفهمم که بیگانگی مقوله ی عینی تری نسبت به انتزاعات اقتصادی مارکس است. در مورد نقش مرکزی« بیگانگی کار» تا جائیکه منظور همان روندی باشد که من در بالا درباره آن صحبت کردم، حذف آن آسیبی به محتوی نمیزند.
کاپیتال و مفهوم از خود بیگانگی کار
« آیا اینکه گفته شود این مقوله در کاپیتال محو شده صحیح است؟ با عرض پوزش دوباره از خواننده این را از نزدیکتر مورد بررسی قرار میدهیم. در کاپیتال آمده است: ( در اینجا همچون مورد بالا عباراتی از سرمایه آورده شده است که همراه با بررسی آنها به بخش پایانی انتقال یافت).
فکر میکنم که تا همین حد دوست ما و خواننده مطلب قانع شده باشند که دریافت کلی مارکس از بیگانگی در همه جای کاپیتال یافت میشود و ابدأ از آن محو نشده است.( و ما تعمدأ از همه جای کاپیتال نقل و قول آوردیم). و نه تنها این بلکه در همه آثار مارکس میتوان ردپای این درک پایه ای نزد او را دنبال کرد، اما همانطور که در بالا هم اشاره شد، در جاهایی که بنا بر ماهیت موضوع اجبار در تجرید در سطح بسیار بالا ملازمت داشته، ادراکات کلی تر منطقأ جنبه حاشیه ای تری ایفا میکنند، مثلأ در تئوری های ارزش اضافی از نتیجه گیریهای عام و کلی مانند مبحث بیگانگی کمتر استفاده شده است( چیزی که بخودی خود واضح است، اما در همانجا هم کاملأ غایب نیست)، در صورتی که در ایدئولوژی آلمانی از این گونه و از جمله موضوع بحث ما بفراوانی یافت میشود.»
مفهوم بیگانگی در شکل کلی و مادی آن عبارت است ازجدا و مستقل شدن کار کارگر از او و تسلط این کار به شکل شرایط عینی کار بر خود کارگر. اما این، تنها معنای کلی و مادی این مفهوم است. اگر مفهوم بیگانگی تنها به این نکته محدود میشد، حرجی بر آن نبود. این نکته را خواه بکار میبردیم و خواه بکار نمیبردیم، در اصل مطلب تغییری داده نمیشد. در بخش سوم مقاله آگاهی خود بخودی- بورژوایی و... به روشنی به این نکته اشاره شده است:
«مفاهیم اقتصادی (کار) و طبقاتی( کارگر) و رابطه تولیدی (مالکیت غیر) مستتر درون این مفهوم، جای خود را به مبحث « تملک» و«تصاحب» کار پرداخت نشده یا«ارزش اضافی» تولید شده کارگران توسط سرمایه داران، و«استثمار» کارگران بوسیله سرمایه داران داد. بدین ترتیب، مارکس کشف کرد که چگونه« نیروی کار» کارگر که به عنوان ارزش مصرف به سرمایه دار( نماینده ارزش مبادله ای) فروخته شده، در زیر تسلط و نظارت سرمایه دار بر روند کار و تولید، به کارعینیت یافته تبدیل میشود و بخشی از این کارعینیت یافته یا کار اضافی با تعلق به « غیر» یا همان سرمایه دار و تبدیل به سرمایه ،چونان خون آشامان، به مکیدن خون کار زنده میپردازد.»(2)
در بند فوق نکته اساسی بیگانگی که مورد نظر دوستمان میباشد، بسیار دقیقتر از کاربرد کلی این مفهوم تشریح شده است بدون اینکه از مفهوم بیگانگی استفاده شود. گمان نکنم که این شیوه بیان مطلب به این معنی باشد که ما آن درک پایه ای (یعنی کار بیگانه شده و مالکیت خصوصی ) را کنار گذاشته ایم.
اما مفهوم «از خود بیگانگی کار» تنها نکته فوق نیست. بلکه یک تحلیل سیستماتیک و بسط نفس بیگانگی کار به بیگانگی با یک ذات نوعی انسان، بسط آن به بیگانگی کار از ذات خویش و بیگانگی وی از دیگران است . چنین درجه ای از بسط این مفهوم درکاپیتال که کتابی 3 جلدی و بیش از 2000 صفحه است بجز به شکل مواردی بسیار استثنایی چون یکی از موارد ی که در بالا دوستمان آورده ، وجود ندارد. ضمن آنکه بیگانگی از ذات نوعی انسان و نه حتی بیگانگی تولید کننده از خویش (با وجود تفاسیری که بر این باورند که در این مقاله از نظر مارکس ذات نوعی انسانی یک ذات مشخص تاریخی است. نگاه کنید به تفسیر لوچیو کولتی از دست نوشته ها... که در ترجمه فارسی دست نوشته ها گذارده شده است) خواه در گروند ریسه و خواه درسرمایه وجود ندارد و اگر باشد(مثلا در گروند ریسه) درحکم استثناءها ست.
از سوی دیگر واژه بیگانگی در کتاب سرمایه ( و همینطور در گروند ریسه) به معناهای بسیار متفاوت بکار رفته که در بیشتر آنها ربطی به مفهوم تئوریک بیگانگی ندارد. مثلا به معنای «غریب» بودن مبادله کنندگان کالا در فصل مبادله در جلد یک. و یا بیگانه شدن چیزی از چیزی دیگر با تبدیل آن به آن «چیزدیگر». مثلا تبدیل کالا به پول که پول را شکل بیگانه شده کالا میکند. یا شکل ربایی سرمایه که مارکس آنرا شکلی بیگانه با نفس تولید سرمایه داری مینامد در جلد سوم . همچنین درحالیکه عموما همردیف مفهوم بیگانگی مفاهیمی چون «جدا شدن» و«مستقل شدن» بکار رفته است، درردیف کاربرد این واژه ها، از مفهوم بیگانگی استفاده نشده است. همچنین مفهوم «غیر یا دگر» و«غیریت یا دگر شدگی» نیزدرسرمایه استفاده شده است که هر چند از فلسفه هگل به اقتصاد انتقال یافته اند اما آن گستردگی درونی مفهوم بیگانگی و نتایج مترتب به آن را ندارند.در پیوستهای همان مقاله ی بالا نوشته ام «از این دیدگاه تبدیل هر چیز به چیزی متضاد با آن چیز، یک دگر گشتگی، یک غیریت یافتگی، یک «بیگانگی» به شمار می آید.»
و بازازنگاهی دیگر، اگر مارکس بدانسان که دوستمان میگوید نه به کاربرد کلی و مادی این مفهوم چنانکه در بالا اشاره کردیم ، بل به کاربرد سیستماتیک و منظم آن چنانکه در مقاله کار ازخود بیگانه آمده، باور داشت، فصل یا بخش معینی را به تحلیل منظم این مفهوم اختصاص میداد و درک دقیقتر و ژرفتری از آن ارائه میداد. بهترین جایی که مارکس میتوانست به تحلیل منظم این مقوله بپردازد، فصل روند کار و روند ارزش افزایی است که گاه حتی جمله ها و نکات شبیه مقاله کار از خود بیگانه است. به قسمت زیر توجه کنیم:
« پروسه کاربه مثابه مصرف نیروی کاربوسیله سرمایه دار،اکنون دو پدیده خاص ازخود بروز میدهد.
کارگر تحت نظارت سرمایه داری کار میکند که کارش به وی تعلق دارد. سرمایه دار مراقب است که کار بطورمنظم پیشرفت کند، وسایل تولید طبق منظور بکار رود و بنابراین مواد خام تلف نگردد و تیمار کارافزار نگاه داشته شود. یعنی تنها به همان اندازه که استعمال آنها در کار ایجاب میکند، آسیب ببیند.
ثانیا محصول ملک طلق سرمایه داراست نه از آن تولید کننده مستقیم آن یعنی کارگر. سرمایه دار مثلا ارزش روزانه نیروی کار را میپردازد. استفاده از آن مانند هر کالای دیگری برای تمام روز، عینا مثل اسبی که برای یک روز کرایه شده باشد، به وی تعلق دارد. استفاده از کالا حق خریدار است و صاحب نیروی کار در حالی که کار خود را انجام میدهد در واقع ارزش مصرفی که فروخته تحویل میدهد. از لحظه ای که وی وارد کارگاه سرمایه دار میشود ارزش مصرف نیروی کار او و بنابراین استفاده از آن نیرو یعنی کار به سرمایه دار تعلق دارد.»
این بخش جایی است که مارکس میتوانست مباحث مقاله« کاراز خود بیگانه» را بطور منظم تکرار کند. مارکس میتوانست در هر دو بخش یک و دو از واژه «بیگانگی» بهره ببرد، اما مارکس عامدانه از تکرارآن واژه و مباحث چشم میپوشد. زیرا بطور کلی از مفاهیم این چنینی(هگلی) مقاله نامبرده گسسته است. او در صفحاتی پیش از آنچه در بالا آوردیم و متضاد با مباحث آن مقاله که در آن درباره طبیعت نوعی (حتی اگر این طبیعت نوعی را کار آزادانه بدانیم) صحبت میکند چنین میگوید: «... در حالیکه وی با این حرکت( یعنی حرکت قوا و نیروهای طبیعی انسان ، بازوها، پاها، سرو دست) روی طبیعت خارج از خود تاثیر میکند و آن را دگرگون میسازد، در عین حال طبیعت ویژه خویش را نیز تغییر میدهد».
چنین است که بیگانگی در شکل کلی آن درسرمایه بکار میرود و براحتی میتوان این واژه را از این بخشها حذف کرد و به جای آن از واژه های «جدا شدن»،«انفکاک»،« ازآن دیگری شدن» ،«استقلال» و چیزهایی از این قبیل گذاشت، بی آنکه به محتوی مطلب آسیبی وارد شود.
با این همه، از آنجا که در نوشته من روشن نشده که منظور من از «محو» این مفهوم در سرمایه، چه نوع درکی از این مفهوم میباشد، و ضمنا این مفهوم در شکل کلی و مادی آن و افزون بر آن در حد چند «استثناء» درچارچوب مورد نظر من، در سرمایه بکار رفته ، من بابت کوتاهی خودم در روشن کردن مطلب و اشتباهم درعدم ذکر استثناها در آن کتاب، از خواننده این نوشته و دوستمان فرخی پوزش میطلبم.
کلیت تئوریک و زنجیر مارکسیسم
« اولأ اینکه کسان بسیاری سعی در خاطر نشان کردن کانونهای اساسی متفاوت برای نقد انقلابی از سرمایه داری بوده اند، یکی میگوید« تئوری ارزش»، دیگری میگوید« ارزش اضافی»، سومی میگوید«بیگانگی»، بعدی میگوید«کارمزدی» و گروهی میگویند«دیالکتیک» و الاآخر، اما همه قافلند از اینکه سوسیالیسم علمی بعنوان بیان تئوریک جنبش کمونیستی در بر دارنده یک کلیت تئوریک است مشمول بر تمام این اجزاء، و هرآنگاه شما حلقه ای از این زنجیره را بگسلید، کلیت را نفی کرده اید. اما همانگونه که در اولین نقل قول هم آمده، نقد بیگانگی مارکس جایگاه خاصی را در اساس درک او اشغال میکند. ثانیأ اینکه دوست ما اظهار میدارند که «قانون تولید ارزش اضافی قانون مطلق این وجه تولید است»، یک اشکال عمده دارد و آن اینکه مشخصه تولید بشیوه ی سرمایه داری نه خود صرف تولید ارزش اضافه بلکه صورت ویژه تصاحب آن توسط سرمایه داران میباشد و همانطور که آقای پیام دامون هم مستحضر هستند ارزش اضافه در تمام نظامات حتی در کمونیسم هم ایجاد خواهد شد، اما اینکه شکل مالکیت آن چگونه است، تفکیک کننده اینها از یکدیگر میباشد.»
در مورد کلیت تئوریک، اجزاء و نیز تغییرات مارکسیسم. اندکی صحبت در این مورد بی فایده نخواهد بود.
مارکسیسم به عنوان یک کلیت تئوریک مشمول است بر اجزای معینی که تعیین دقیق آنها نیز واجد اهمیت فراوان است و ما پایین تر به آنها اشاره خواهیم کرد؛ اما از یکسو مارکسیسم همچون هر کلیتی، اجزآء مطلقا ثابت و بی تحرک ندارد و اینها در گیرودار تکامل خود دچار تغییرات کوچک و بزرگ میشود. و از سوی دیگر در هر کلیتی و از جمله مارکسیسم، همه اجزاء اهمیت و نقش یکسانی ندارند(همچنانکه مثلا فرخی جایگاه خاصی برای بیگانگی قائل میشود) برخی اساسی تر و یا مهمتر از برخی دیگر هستند به نحوی که حذف آنها منجر به حذف کلیت میشود. برخی دیگر واجد اهمیت کمتری هستند. مثلا این طبیعی است که در یک ارگانیسم زنده قلب و مغز اجزای بی نهایت مهمتری نسبت به دیگر اجزاء هستند به نحوی که آسیب به این دو جزء، نابودی کل سیستم را با خود به همراه دارد. در حالیکه آسیب به دست و یا پا آسیب به کل سیستم را به همراه ندارد.
همچنین هنگامیکه ما اجزای اندیشه مارکسیسم را به حلقه زنجیر مانند کنیم، باید متوجه این نکته باشیم که این اجزا چونان حلقه های یکسان یک زنجیر ساده و یکدست نیستند. مارکسیسم به عنوان یک حلقه زنجیر کلی، به زنجیرهای مختلفی تقسیم میشود مانند فلسفه، اقتصاد، سیاست و... هرکدام از این زنجیرها به حلقه مرکزی و حلقه های پیرامون تقسیم میشود. مثلا این مسجل است که در فلسفه: دیالکتیک، در اقتصاد: ارزش اضافی و بحرانهای اقتصادی جبری و در سیاست: مبارزه طبقاتی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا، حلقه های مرکزی هستند. در عین حال در تکوین مبارزه طبقاتی گاه این و گاه آن حلقه، گاه این و گاه آن نکته برجسته میشود. برخی از بخشهای مارکسیسم برای بورژوازی پذیرفتنی است. برخی از بخشهای آن نیست.
بر این سیاق، مارکسیسم یک کلیت مرده شامل اجزائی و حلقه هایی که روزی پدید آمدند و بدون هیچ تغییری باقی مانده اند نیست، بل یک کلیت زنده است. مارکسیسم نمیتواند ثابت نباشد و نیز نمیتواند ثابت باشد. مارکسیسم زنجیری با ثبات و بی ثبات است.
با ثبات است. زیرا « مطلق» دارد. صدق قانون«وحدت اضداد» به عنوان قانون اساسی «حرکت» در جهان و«تغییر»،«تحول» و «تکامل» بر این بنیاد، مفاهیم «مطلق» دانش بشر و مارکسیسم هستند. ثبات دارد زیرا تا زمانیکه سرمایه داری وجود دارد اینکه سرمایه دار بدنبال «ارزش اضافی» و «استثمار» است صدق مطلق دارد. ثبات دارد زیرا معتقد است که نظام سزمایه داری و نظام های ارتجاعی موجود را جز بزور و با «قهرانقلابی» و «زور سلاح» نمیتوان سرنگون کرد. و ثبات دارد زیرا تا زمانیکه سرمایه داری بطور نهایی نابود نشده است، مفاهیمی چون «دیکتاتوری پرولتاریا» (و ادامه انقلاب تحت این دیکتاتوری) صدق «مطلق» دارد. چنیند مطلق ها یا اجزاء و یا زنجیرهای اصلی مارکسیسم.
اما بی ثبات است. زیرا«نسبی» است. از یکسو مطلق های آن همواره در اشکال مشخص نسبی جلوه میکند. دیکتانوری پرولتاریا عام است، اما اشکال مشخص آن درکمون پاریس، شوروی و چین تفاوت داشت. قهرانقلابی عام است اما اشکال مشخص آن در کشورهای مختلف با هم تفاوت دارد. در شوروی به شکلی و در چین و و یتنام به شکلی دیگر در میآید. استثمار عام است، اما اشکال مشخص بخود میگیرد و قانون وحدت اضداد نیز قانون عام و مطلق جهان است اما تنها دراشکال مشخص و نسبی خود را مینمایاند.
از سوی دیگر مارکسیسم مدام در کوران مبارزه طبقاتی تغییر میکند. از کشوری معین برمیخیزد و پس از تغییرات فراوان، به کشورهای دیگر میرود. همه اجزای این کشورها را میکاود و آنگاه تصوری عمومی از تغییر در این کشورها را پردازش کرده و راه انقلاب تدوین میکند. کانونهای حرکت آن متحول میشود و از منطقه ای به منطقه دیگر و از غرب به شرق میرود وحالهای معین و ویژه ای یافته، تغییرات پرشماری را پشت سر میگذارد و آن گاه پالوده تر از همیشه سر بر میکشد و به کل جهان مینگرد.(3)
اینک با آنچه در آغاز بود، تفاوت دارد. استخوانبندی اصلی خود را حفظ کرده اما برخی از حلقه های آن کهنه شده و دیگر با نگاه نوین جفت نمیشود. مارکسیسم خود را می تکاند و از این حلقه ها گسست میکند. برخی از حلقه هایش«شفاف تر و صیقلی تر» شده اند و حلقه های نوینی نیز کسب کرده است که گسترش و غنایی تازه به آن میبخشد. چنین است تغییرات مارکسیسم و نسبی بودن آن.
نمیتوان چنین تغییراتی را انکار کرد و با اتکا به اینکه مارکسیسم یک کلیت است اجزاء آن را ثابت دانست و یا تصور کرد که هیچ جزیی از خود بدور پرت نمیکند و در نتیجه آن را به یک کلیت ثابت و بی تکانی تبدیل کرد که گویی کلیت آغازین را بی هیچ تضاد و تنشی حفظ میکند و تنها تغییراتش «صیقلی تر» و«شفافتر» شدن همه آن چیزی بوده که همان از آغاز، در او پدید آمده است. نه چیزی تازه به آن اضافه شده و نه چیزی کهنه از آن بدور انداخته شده است.
و اما در این باب که «کانون نقد انقلابی از سرمایه داری» چیست؟ این نیز مبارزه ای است و بهتر است که ما به این مبارزه بطور جدی توجه کنیم. تلاش میکنم برخی نکات را در این زمینه بیان کنم:
مفهوم ارزش، کانون نقد انقلابی نظام سرمایه داری نیست. میتوان ارزش مبادله ای نداشت اما استثمار داشت. در جامعه برده داری و یا فئودالیسم در میان برده دار و برده، فئودال و دهقان، قانون ارزش حاکم نبود ولی استثمار وجود داشت. در تولید کالایی قانون ارزش حاکم است ولی استثماری وجود ندارد. استثمار تنها با تبدیل نیروی کار به کالا بوجود میآید. در سوسیالیسم، تولید کالایی برای دورانی در خدمت به رشد اقتصاد سوسیالیستی باقی میماند و قانون ارزش در حوزه ها و محدوده هایی معینی عمل خواهد کرد اما بطور کلی استثمار نخواهد بود.در کمونیسم تولید کالایی و ارزش(ارزش مبادله) از بین خواهد رفت و بازگشت سرمایه داری غیر ممکن خواهد شد.
میتوان قانون ارزش- کار را قبول داشت اما ناقد سرمایه داری نبود. مفهوم ارزش و ارزش- کار از اقتصاددانان بورژوا یعنی آدام اسمیت و دیوید ریکاردو گرفته که اصولا نمیتوانستند ناقد انقلابی سرمایه داری باشند. اما مارکس برای فهم ارزش اضافی به مفهوم ارزش احتیاج داشت. سالها است که ایدئولوگهای بورژوازی میکوشند که ارزش اضافی را نفی کنند. آنان برای اینکه ارزش اضافی را نفی کنند، ناچارند ارزش - کار را نفی کنند.
کارمزدی نیز مرکز نقد انقلابی سرمایه داری نیست. زیرا لزوما همراه کارکردن و مزد گرفتن، استثمار نیست. در برده داری کار برده ها مزدی نبود ولی استثمار وجود داشت. در فئودالیسم، دهقانان مزدی کار نمیکردند ولی استثمار وجود داشت. در تولید کالایی نه کار مزدی وجود دارد و نه استثمار، اما تولید انفرادی و پراکنده است. در سوسیالیسم برای دورانی کار با دستمزد و پول به عنوان وسیله پرداخت وجود دارد. اما بطور کلی استثمار وجود ندارد. در اینجا دولت کارگران به کارگران برای انجام کار، دستمزد میدهد. یعنی در واقع کارگران دو نقش پرداخت کننده و گیرنده را تواما بازی میکنند.(البته این تا جایی است که دولت کارگران تغییر ماهیت نداده است). در کمونیسم کار با دستمزد از بین خواهد رفت.
بی تردید همه اینها باید در نظام کمونیستی، یا در حقیقت فاز بالایی کمونیسم، از بین بروند. اما در حال حاضر و در نقد سرمایه داری و شکل گیری فاز اول کمونیسم (یا سوسیالیسم) کانون نقد انقلابی این نظام نیستند؛ یعنی اموری که بلافاصله پس از تصرف قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر، بتوان آنها را اجرا کرد. اینکه ما خواستها و شعارهایی در نقد سرمایه داری در پیش بگذاریم که تحقق آن تنها در فاز دوم کمونیسم مقدور است، یعنی پس از نابودی نهایی سرمایه داری و نیز تولید کالایی ساده، یعنی پس از شکل گیری و رشد نظام کمونیستی بر پایه خود، و نه به عنوان نظامی که از دل نظام پیش از خود بیرون آمده باشد، ممکن است که به عنوان امری ترویجی درست باشد، اما به عنوان امری تبلیغی قطعا درست نیست.
اما بدون فهم مفهوم ارزش و ارزش- کار و کالا شدن نیروی کار، فهم ارزش اضافی و استثمار مقدورنیست. در تولید سرمایه داری که نیروی کار به کالا تبدیل میشود، ارزش اضافی و استثمار صورت میگیرد. نابودی استثمار انسان از انسان، کانون و قلب نقد انقلابی جوامع طبقاتی وهمچنین نظام سرمایه داری است. این نقد خود را در نقد شکل خاص استثمار در نظام سرمایه داری یعنی بیرون کشیدن ارزش اضافی از کار کارگران، نشان میدهد. برای از بین بردن استثمار نخست باید شرایط اصلی خود استثمار یعنی مالکیت خصوصی وسایل تولید را از میان برداشت و سپس شرایطی را که میتواند دوباره استثمار را ایجاد کند یعنی تولید کالایی و حق بورژوایی.
بطور کلی در سوسیالیسم یا مرحله اول کمونیسم، ارزش اضافی و استثمار از بین میرود، ولی ارزش و کار با دستمزد باقی میمانند.
کمونیسم حذف و نابودی نهایی استثمار، تولید کالایی، ارزش مبادله، حق بورژوایی و کار با دستمزد است . در کمونیسم که بواسطه صفت مشخصه آن تنها میتواند در عرصه جهانی بروز یابد و شکل بگیرد، تولید اجتماعی است و محصول اجتماعی تولید میشود و نه کالا . در نتیجه تنها ارزش مصرف باقی میماند و ارزش مبادله یعنی شکل بروز ارزش از بین میرود.
اما در مورد دو مفهوم دیالکتیک و «بیگانگی»:
لنین در نقد دموکراتهای خرده بورژوا و رویزیونیستهای انترناسیونال دوم چنین میگوید: « همه آنها خود را مارکسیست مینامند ولی مارکسیسم را بطور غیر قابل تحملی خشکمغزانه درک میکنند. نکته قطعی را در مارکسیسم، که همانا دیالکتیک انقلابی آنست، به هیچوجه نفهمیده اند.»(لنین، درباره ی انقلاب ما، منتخب آثار 2 جلدی، جلد دوم، قسمت دوم ، ص 873 ). مفهوم، حلقه، رکن اساسی یا به گفته لنین «نکته ی قطعی» در مارکسیسم دیالکتیک یا یگانگی اضداد است. هیچ مفهومی جز این نمیتواند قانون اساسی طبیعت(جامعه و ذهن) و از این رو رکن یا قانون اساسی مارکسیسم به شمار آید.
دیالکتیک به عنوان شیوه تفکر در مقابل شیوه تفکر مکانیکی و متافیزیکی که شیوه های تفکر خرده بورژوایی و بورژوایی هستند به عنوان یک تفکر علمی- انقلابی مطرح میشود یعنی شیوه ی انقلابی در مقابل شیوه محافظه کارانه تفکر است.
دیالکتیک در حالیکه نکته قطعی در مارکسیسم و همچنین ابزار نقد انقلابی سرمایه داری به شمار میآید بخودی خود و فی نفسه نقد انقلابی سرمایه داری نیست. زیرا دیالکتیک یعنی ادراک و فهم تضادهای عینی ای که در بطن نظام سرمایه داری( و نه تنها سرمایه داری بلکه تضادهای عینی همه اشیاء و پدیده های عالم یا هر شیء و پدیده ی عینی و ذهنی ای، از جمله سوسیالیسم و کمونیسم؛ در واقع دیالکتیک تولید سرمایه داری تنها یکی از اشکال دیالکتیک است ) وجود دارد و آن را به سوی نابودی میبرند. کاربرد آن در عرصه اقتصاد سرمایه داری به مارکس یاری کرد تا «دیالکتیک درونی» این اقتصاد را بفهمد و چگونگی گسترش و تکامل آن و نیز نابودی و مرگ آن را دریافت کند. کاربرد آن در سیاست ما را به دیالکتیک درونی سیاست آگاه میکند و... حذف دیالکتیک به عنوان مقوله ی محوری فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک، حذف مارکسیسم است. حذف ارزش اضافی در عرصه اقتصاد – یا کم اهمیت جلوه دادن آن- نفی مارکسیسم است. حذف قهر انقلابی به عنوان قاعده و چگونگی کسب قدرت، حذف مارکسیسم است. حذف دیکتاتوری پرولتاریا به عنوان مقوله ی سیاسی محوری مارکسیسم، حذف مارکسیسم است. اما حذف مفهوم بیگانگی، حذف مارکسیسم نیست.
دراندیشه لنین و مائو مفهوم «بیگانگی» جایگاهی نداشت. اما دیالکتیک(هگلی - مارکسی)، مفاهیم ارزش اضافی، استثمار، مبارزه طبقاتی، تضادهای آنتاگونیستی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا، جایگاهی فوق العاده داشت. آنان مارکسیسم را به پیش بردند و به مارکس و نفس انقلابی اندیشه مارکس وفادار ماندند. مارکسیسم غربی و چپ نو به مفهوم بیگانگی وفادار ماند، اما تمامی مفاهیم اساسی مارکسیستی و از جمله دیالکتیک، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا را حذف کرد و در نتیجه به نفس اندیشه انقلابی مارکس وفادار نماند و مارکس را تبدیل به یک لیبرال و رفرمیست کرد. مفهوم «بیگانگی» نمیتواند «کانون نقدانقلابی سرمایه داری» باشد .
و بالاخره در مورد نکته آخر: مقاله در مورد سرمایه داری است و در بخشی که در بالا نیز آوردم از
« ...« تملک» و «تصاحب» کار پرداخت نشده یا «ارزش اضافی» تولید شده کارگران توسط سرمایه داران، و«استثمار» کارگران بوسیله سرمایه داران...» صحبت کرده ام. بنابراین روشن است که اگر از این سخن میرود که تولید ارزش اضافی، قانون مطلق این شیوه تولید است، منظور تولید سرمایه داری است و در تولید سرمایه نیز این سرمایه داران هستند که ارزش اضافی را به جیب میزنند. و اما در کمونیسم قانون «ارزش»( یا ارزش مبادله) عمل نمیکند که ما از «ارزش اضافی» سخن برانیم.
آنچه اضافی تولید میشود تنها به شکل فرآورده، محصول یا یک ارزش مصرف است. کار اضافی نیز همه انجام نمیدهند. زیرا هر کس به اندازه توانش کار میکند و ممکن است این کار به حد توان، نه تنها کاری اضافی نباشد بلکه حتی کار لازم نیز برای باز تولید خود آن شخص نیز نباشد. اما او میتواند به اندازه نیاز خود بردارد یعنی گاهی این برداشت او بیش از کاری است که انجام داده است. برعکس برخی دیگر بیش از نیاز خود کار میکنند و در نتیجه کار اضافی دارند و لی آنچه که برداشت میکنند، کمتر از کل کارشان باشد. این نیز نابرابری در کار اضافی، اضافه محصول، یا ارزشهای مصرف اضافی است.
« در ادامه گلایه ایشان بآنجا میرسد که میگویند« مبحث بیگانگی چگونگی روند بکارگیری نیروی کار و مکانیزم تولید ارزش اضافی را توضیح نمیدهد». البته ممکن است اینچنین باشد و حق را بتوان به ایشان داد، اما من فکر نمیکنم که این بهیچ عنوان نیت مارکس هم بوده و یا ادعایی در این زمینه کرده باشد. و الالقاعده به همین دلیل هم دست به تجزیه و تحلیل هر چه عمیقتر و دقیقتر سرمایه داری در ادامه کار خود میزند.»
تجزیه و تحلیل «عمیقتر» یک اثبات است که نفی تجزیه و تحلیلی با«عمق کمتر» است. در تجزیه و تحلیلی که «کمترعمیق» است ممکن است مفاهیمی بکار رفته باشد که در تجزیه و تحلیل «عمیقتر» یا تابع کشف جدید شوند و یا نفی شوند. مفهوم بیگانگی با حشو وزوائدش، تنها یک نگاه از دور (یا به گفته دوستمان فرخی یک نگاه کلی است. محصول از کارگر دور میشود و به شخص دیگری تعلق میگیرد و تبدیل به ابزار تولید میشود و بر کارگران تسلط مییابد.) نه نگاهی از نزدیک. ضمن آنکه این مفهوم تعیناتی دارد که «معنوی» هستند. بطور کلی در نگاه عمیقتر و دقیقتر به سرمایه داری و در تسلط مقوله های اقتصادی بر تحلیل مارکس این تبعات مفهوم بیگانگی، اهمیت خود را از دست داده و تنها همان نگاه کلی و بخشا با واژه ها و بیانی تازه، باقی ماند. نگاهی که ما اگر از مفهوم بیگانگی استفاده نکنیم ،آسیبی نمیبیند. مثلا نگاه کنید به شرح های ساده انگلس ازکتاب سرمایه و کلا اقتصاد سیاسی مارکسیستی.
بخش پایانی
الف - بازگفت ها ی فرخی از گروند ریسه :
1-" خصیصه اجتماعی فعالیت و نیز شکل اجتماعی فراورده و سهم افراد در تولید در اینجا چیزی بیگانه(مستقل) به نظر میرسد که عینأ رویاروی افراد است..."(5)
و یا:
2- "این پیوندها همه ساخته کار افراد ست،... ظاهر خارجی و خصلت از خود بیگانه (استقلال یافته ) این پیوندها که سبب رویاروئی شان با ذات انسانی است،... که تولید بر اساس ارزش مبادله ای نخست به حد کافی پیشرفت کند تا هم از خودبیگانگی فرد نسبت به خویشتن خود و دیگران امری جهانشمول گردد"(6).
و یا:
3- " نظام مزدبگیری خود مبتنی بر سرمایه است به طوری که از این زاویه نیز سرمایه همین جابجایی و حرکت جوهریست که الزامأ به بیگانه شدن( مستقل شدن) فعالیت خود کارگر نسبت به او میانجامد."(7)
و یا:
4-" بدینسان مالکیت یعنی همان شرایط مادی کار کاملأ از دید نیروی کار جدا و منفک میشود. وسایل تولید کارگر بصورت مالکیت غیر....جدایی مطلق مالکیت از کار... سبب میشود که کارگر نسبت به محتوای کار خود بیگانه (دور) شود."(8)
و یا:
5-" ... اما این عینیت پذیری تبدیل به نیرویی مادی، مستقل از وجود او و مسلط بر او شده..."(9) در اینجا همان واژه مستقل بکار رفته
ویا:
6-" ثروت که در چارچوب کار زنده چیزی جز یک امکان نبود اکنون در پرتو تولید به واقعیتی خارجی، و حتی به واقعیتی بیگانه( مستقل) نسبت به کار تبدیل شده است."(10)
ویا:
7-" نتیجه کار تولید ثروتی بیگانه با کارگر و.... شرایط عینی و واقعی انتفاع کار... در روند تولید فراهم میشود و صورت اشیاء و واقعیاتی مستقل و بیگانه ( در اینجا خود مارکس واژه بیگانه را هم ردیف با مستقل بکار برده است) را بخود میگیرد..."(11)
و یا:
8- " وجود کارگر در چیزهایی عینیت مییابد که از آن خود او نیست. ضمنأ کار زنده در برابر کار زنده حالتی بیگانه (مستقل) پیدا میکند."(12)
تجزیه مواردی که دوستمان ازجلداول گروند ریسه آورده است
1-از 8 مورد نقل شده تنها در یک مورد (مورد2) به« رویارویی با ذات انسانی» و «از خود بیگانگی فرد نسبت به خویشتن خود و دیگران» اشاره شده . درمورد 5 شماره اصلا واژه بیگانگی بکار نرفته و در 6 مورد دیگر اگر واژه بیگانگی حذف شود و واژه هایی مانند، استقلال و مستقل شدن یا جدایی و یا منفک شدن، بکار رود هیچ تغییری در معنی یا مفهوم داده نمیشود. مورد 2 از موارد نادر در گروند ریسه است.
2- ضمنا در صورتی که ما واژه هایی همانند جدا و منفک شدن ،مستقل شدن یا استقلال یافتن را بکار بریم ،این واژه ها بارمعنایی و فلسفی بیگانگی را ندارندو مواردی که بر مفهوم بیگانگی مترتب است یعنی بیگانگی از یک ذات نوعی ،بر آنها مترتب نیست.من در متن واژه ها مشابه را در پرانتز گذاشته ام.
3- کاربرد این واژه ها به معنایی دیگر. بهتر است ما اینها را وجود برخی بازمانده های فوئر باخی و هگلی یعنی وجود یک شکلواره تحمیل شده به واقعیت به شمار اوریم . حذف این مطلب کوچکترین لطمه ای به مبارزه طبقه کارگر نخواهد زد.
ب- بازگفت ها از سرمایه
1-" بدینسان صورت مستقل و بیگانه شده ای که شیوۀ تولید سرمایه داری بطورکلی برای شرایط و محصول کار در برابر کارگر ایجاد میکند، با ماشینیسم تحول مییابد و به تضاد کاملی بدل میگردد."(13)
و یا:
2-" بنابراین کارگر خود پیوسته ثروت عینی را بصورت سرمایه یعنی مانند قدرتی که از او بیگانه است، بر او حکومت میکند و ویرا مورد بهره کشی قرار میدهد تولید میکند،..."(14)
و یا:
3-" بنابراین تأثیر روزافزونی که کار گذشته ... بشکل سرمایه نسبت داده میشود، به عاملی نسبت داده میشود که نسبت به کارگر ... بیگانه است."(15)
و یا:
4-" این نحوۀ برداشت کمتر مایۀ تعجب است، زیرا که با نمود واقعیت منطبق است، چراکه مناسبات سرمایه عملأ پیوند درونی را در بی تفاوتی، سطحی گرایی و بیگانگی محضی که مناسبات سرمایه، کارگر را در مقابل شرایط تحقق کارش قرار میدهد، میپوشاند."(16)
و یا:
5-" بالاخره همانطور که قبلأ دیدیم { اینجا اشاره به فصل روزانۀ کار است}کارگر به خصلت اجتمایی کارش و به ترکیب شدن این کار با کار دیگران برای هدف مشترک، بچشم قدرتی بیگانه مینگرد."(17)
کروشه از من است.
و یا:
6-" مسئله تنها به از خود بیگانگی و بیتفاوتی کارگر که ناقل کار زنده است از یکسو و صرفه جویی یعنی بکاربستن مقتصدانه شرایط کارش از سوی دیگر ختم نمیشود."(18)
و یا:
7-" از آنجایی که در اینجا اینگونه بنظر میرسد که بخشی از ارزش اضافه مستقیمأ نه به روابط اجتماعی بلکه به یک عنصر طبیعی، زمین، گره خورده است، لذا بیگانه و فسیل شدگی بخشهای مختلفه ارزش اضافه در مقابل یکدیگر کامل شده است."(19)
و یا:
8-" از جهتی دیگر این بسیار طبیعی است که عوامل واقعی تولید خود را در این اشکال بیگانه شده و غیر منطقی، کاملأ در خانه احساس کنند."(20)
از 8 مورد ذکر شده از کاپیتال تنها موردشماره6 که از جلد 3 نقل شده اشاره به مفهوم «ازخود بیگانگی کارگر» دارد. بقیه موارد مانند مورد گروند ریسه است.
م- دامون
یادداشتها
* پوزش: دربخش هشتم این مقاله به جای واژه انگلیسی contradiction به اشتباه واژه contrast نوشته شده است که بدینوسیله عذر خواهی میشود.
1- این مقاله با نام «ادای سهمی... به «آگاهی خودبخودی بورژوایی و آگاهی طبقاتی کمونیستی کارگران»نوشته ی پیام دامون» در نشریه بذر و نیز برخی سایت ها قرار داده شد.
مقاله ی آگاهی خودبخودی- بورژوایی و.. نیز شامل دو بخش و شش قسمت بود. چهار قسمت بخش نخستین در نشریه بذر قرار گرفت. بخش دوم این مقاله که به مباحث تئوری میپردازد خود شامل دو قسمت بود. متن کامل این مقاله بزودی در همین وبلاگ قرار خواهد گرفت.
2- در پاسخ به منتقدی که تقریبا مشابه نکات فرخی را بازگو میکرد ضمن آوردن همان عبارات بالا نکات زیر را نوشتم که بی مناسبت نیست که در اینجا بازگو گردد.
در قطعه فوق اشاره به «مالکیت غیر» اشاره به «مالکیت بیگانه» است. «تملک» و «تصاحب» کار پرداخت نشده، تملک و تصاحب کار اضافی متعلق به کارگر است که از او دور میشود و به شکل ارزش مبادله ای و در ارزش مبادله ای به شکل ارزش اضافی درمیآید. این ارزش اضافی بمرور به صورت ابزار و وسایل تولید یعنی شرایط عینی کار، مجداد درون تولید بکار گرفته میشود و بر کارگر مسلط میگردد. اشاره به «سرمایه» اشاره به «کار مرده» است که بسیار روشن اشاره شده که «چونان خون آشامان، به مکیدن خون کار زنده میپردازد.»
کار اضافی، ارزش اضافی، سرمایه واستثمارهمه یعنی ثمره بردن از نیروی کار دیگری و معنی آن این است که بخشی از کار کارگر، بخشی از وجود کارگر از وجود او دور شده و در دستان غیر او به صورت نیرویی متخاصم و بهره کش از کارگر در میآید. «استثمار» همان «کاربیگانه» است. مفهوم بیگانگی در استثمار نیروی کار مستتر است.
اما از خود بیگانگی کار تنها در مشخصه فوق خلاصه نمیشود، بلکه مشخصه های دیگری دارد. همچون بیگانگی از خود، از دیگران و از نوعییت انسان. پذیرش این مولفه ها در تئوری بیگانگی امری است که راه به مسیرهای متفاوتی میبرد.
به عنوان نمونه آیا زمانی که نیروی کار کارگر از او دور میشود، او از وجود نوعی خویش، از خویشتن خود و دیگران دور میشود؟ اگر پاسخ مثبت دهیم معنای آن این میشود که اگر این نیروی کار به کارگر برگردانده شود کارگر دیگر از وجود نوعی خویش ، خویشتن خود و دیگران بیگانه نیست.
در این صورت میتوان به تقدیس تولید در جامعه اشتراکی اولیه و یا تولید کوچک پرداخت. زیرا مثلا در تولید کوچک، تولید کننده هم بر روند کار خویش تسلط دارد، هم محصول کار متعلق به خودش است و در نتیجه نه از خویش بیگانه است و نه از دیگران و بنابراین نه بطور کلی از نفس وجود نوعی بشر.
3- نبوغ مارکس و انگلس از این واقعیت سرچشمه میگیرد که آنان در روند یک دوره طولانی نزدیک به نیم قرن، ماتریالیسم را تکامل دادند، که یک گرایش اساسی در فلسفه را پیش بردند، که در تکرارمسائل تئوری شناخت که قبلا حل شده بودند توقف نکردند، بلکه همین ماتریالیسم را به نحوی استوار در حوزه علوم اجتماعی بکار بردند- و نشان دادند که چطور باید آن را بکار برد... (لنین، ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم، به کوشش غلامرضا پرتوی، ص266، تاکیدها از لنین)